ردپای بهار در پاییز
مهم نیست که قفلها دست کیست
مهم این است که کلیدها دست
مرتضی علیست(علیه السلام)
دوسال پیش توی یه روز پاییزی پاییزمون بهاری شد
بالاخره پاییز پر استرس تموم شد
طبق سونوگرافی شما باید ٨/٨/٨٨ به دنیا میومدی
یه روز به یادماندنی ولی طبق حالت معمول
شما ١٠روز زودتر به دنیا اومدی که مصادف بود
با ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها
خیلی پراسترس بود شب قبل برای بار آخر به مطب دکتر رفتم
و دکتر ساعت یازده و سی دقیقه رو مشخص کردند
قرار شد ساعت هفت ونیم
بیمارستان باشم شب پراسترسی بود
صبح خیلی زود بیدارشدم آماده شدم باباجون رو بیدار
کردم و ساعت ٦ صبح راهی بیمارستان شدیم
خودم خواستم که تنها باشم
کارهای بستری رو انجام دادیم و راهی
بخش جراحی شدیم آخه قرار شده بود که اتاق خصوصی
بگیریم و اتاق خصوصی توی بخش جراحی بود
من هم وارد اتاق شدم یهو احساس تنهایی داشت خفه ام میکرد
فکر اینکه تا ساعت ١١ تنها باشم دیونه ام میکرد
از بخش زایمان اومدند دنبالم واسه
شنیدن ضربان قلب جنین و فشار خون
باید میرفتم طبقه پایین بخش زایمان
دوباره اومدم توی اتاق فورا با خاله جونت تماس گرفتم
که یالا بیا دارم دیونه میشم
خاله جون صبح زود رسیده بود و به خاطر شما اومده بود
خاله جون هم سریع خودش رو رسوند
چشمم به ساعت بود که ثانیه شمارش کند و کند
حرکت میکرد و صدای ضربان قلبم بود که تند و تند میزد و
و دستم بود که میلرزید و اشکم بود که حلقه زده بود
توی چشمام نه راه پس داشت نه راه پیش
آخه مامان نمیدونست بالاخره چی میشه
نمیتونست باور کنه بالاخره دستای قشنگت رو توی دستاش میگیره
دوباره پرستار اومد و یه عالمه پرسش
گاهی پرت و پلا جواب میدادم از استرس مردم
ساعت یازده و پانزده دقیقه اومدن سراغم
پاهام شروع کرد به لرزیدن خدایا به امید تو
با هر گامی که به سمت راهرو اتاقهای عمل برمیداشتم
استرسم بیشتر و بیشترمیشد
نوبت نکیر و منکر شد سوالات یکی یکی شروع شد
سابقه بیماری سابقه عمل
جراحی سابقه بیهوشی
مامان جون آنقدر پرسیدند تا اجازه دادند برم برزخ
امان از برزخ
با دیدن دکترم دلم شاد شد انگاری که توی برزخ یه پارتی پیدا کرده
باشم بازم نکیر و منکر اومدند اصلا خوشم نمیومد از این همه سوال؟
برای بار آخر ذکر نادعلی رو واسه سلامتیت خوندم
راستی مامان جون مامانی دست
به یه ابتکار زده بود به همه دوستاش سپرده بود
ساعت یازده و نیم سه شنبه ١ ذی القعده ٢٨ مهر
واسه سلامتی و سهولت به دنیا اومدنت زحمت بکشن
واسمون دعا بخونن
ممنون از همه دوستای گلم که آن روز خوب رو مدیون
دعاهای پرمهرشون هستم
صدای دکترم بود که میگفت تموم شد خانم دختر گلت به دنیا اومد
توی اون حالت بیهوشی پرسیدم چند کیلو بود خام دکتر؟
آخه خیلی نگران وزنت بودم طبق آخرین سونو خوب رشد نکرده بودی
دکتر گفت نمیدونم میپرسم میگم به شما اطلاع بدن
ساعت دوازده و بیست دقیقه بود که توی اتاق خودم بودم
و خاله جونت بالای سرم
یهو یه پرستا با یه نی نی اومد توی اتاق
یه نی نی ریزه میزه که فوق العاده کوچولو بود
خاله جون زحمت کشید و قبل از شیر خوردن
کامت رو با تربت سیدالشهدا علیهم السلام
باز کرد و اذان و اقامه رو توی گوشت گفت
راستی مامان جون موقع اذون گفتن
فقط جیغ میزدی و گریه میکردی اخه هنوز تربت
میخواستی رسم معمول اینه که تربت رو با آب نهر
علقمه مخلوط میکنن و تربتی که کام شما با اون باز شد با آب
سرداب حرم حضرت ابالفضل علیهم السلام بود
خوش به حالت مامان جون
هنوز کامل ندیده بودمت اومدی بغلم
وای خدای من یه نی نی ریزه میزه گرسنه؟
صورتت پر از چروک بود یه صورت لاغر و تکیده
یه نی نی با دو تا پای ظریف
پرستار اومد و گفت که شما وزنتون ٢ کیلو و ٧٢٠ گرم
بود و قدت ٤٨ سانتی متر
ولی ظاهرت خیلی کمتر میزد
باباجون سنگ تموم گذاشت یه عالمه شیرینی تر
که همه پرسنل رو ساپورت میکرد
تلفن پشت تلفن با اینکه انتن دهی محدود بود باز هم
تلفن بود که به صدا درمیومد
هرکس به نوعی میخواست خوشحالی خودش رو به من
نشون بده حتی افرادی که شاید سالها با هم تماس نداشتیم
ساعت ٣ زمان ملاقات یه اتاق شلوغ پلوغ بود
با یه عالمه دست گل قشنگ و یه عالمه
هیاهو ولوله یه عالمه محبت یه عالمه صدای خنده شادی
و یه دل پر استرس و دو تا چشم هراسون
راستی مامان جون شما توی بیمارستان خصوصی اروند
توی شهر اهواز تحت نظر دکتر ناهید شهبازیان
که یکی از بهترین متخصصین هست به دنیا
اومدی خداییش واست کم نذاشت
زمان ملاقات بود که شما رو بردند آخه باید واسه
چکاب میرفتی دکتر متخصص
از اونجایی که ما بخش زایمان نبودیم شما رو میومدند
میبردند همون وقفه کوتاه هم نتونستم دوریت رو تحمل کنم
زمان ملاقات که تموم شد نوبت بیمارانی بود
که توی بخش جراحی بودند و یکی یکی
واسه دیدن ما میومدند روز شلوغی بود
به آرامش احتیاج داشتم تمام ٢٧٠ روز سختی
رو که پشت سر گذاشته بودم واسه این لحظه
لحظه دیدن شما بود
شب که شد همه بخش ریختن توی اتاق ما
که سریال نگاه کنند من هم خسته بودم
ولی با روی گشاده همه رو پذیرفتم
شما هم خواب بودی وقتی همه رفتند و خاله جون
هم خوابیده بود دقیقا همون لحظه ای بود
که اجازه دادم اشکام راهشون رو پیدا کنن و
دستای نازت رو توی دستم گرفتم و نوازش کردم
موقع استراحت بود ساعت ٢ نیمه شب
من هم که از زمان به هوش اومدن
هنوز استراحت نکرده بودم خسته قصد داشتم
بخوابم که یهو آژیر خطر رو زدی
تا صبح یه بند جیغ زدی فقط هم توی بغل ساکت
میشدی شما آن شب رو توی بغل
خاله جون لالا کردی آخه چاره ای دیگه نبود؟
صبح دکترشهبازیان اومد و تولدت رو
تبریک گفت و دستور ترخیص داد
کارهای ترخیص که تموم شد راهی خونه شدیم
اسمت رو هفته اول فاطمه جون گذاشتیم و
هفته بعد اعلام کردیم که نازی نرگسه
شب دوم رو هم مهمون اغوش خاله بودی
ای بلا هنوز نیومده بغلی بودی
من نیاز به آرامشی داشتم که هیچ چیز
نتونه سکوتش رو به هم بزنه
خدا هم به دلم کار کرد سیم کارتم سوخت
و گوشی دیگه روکه فقط بعضی از دوستان
شماره اش رو داشتند هم سایلنت کردم انداختم
توی کشوی میز تلفن خونه رو هم از برق کشیدم
حالا خودم بودم و خودم ویه نی نی و یه
بابای هراسون که با صدای نی نی از خود بیخود میشد
شدیدا نیاز به آرامش داشتم آرزو داشتم
هیچ کس زنگ خونه رو به صدا نیاره
تا بتونم به زندگی عادی برگردم
بعد از اون همه سختی وقتی بتونی بودنش رو
حس کنی وقتی بتونی نوازشش کنی
فکر نمیکنم دوست داشته باشی زمان رو از
دست بدی با اینکه یه بار طعم مادر بودن
رو واسه چند ماهی کشیده بودم ولی این
بار فرق داشت حالا من یه مامان بودم
یه مامان که میدونست و میدونه قدر لحظات با
هم بودن چقدر با ارزشه یه مامان که
٣ تا فرشته کوچولو توی بهشت داره و میدونه
قدر فرشته ای رو که روی زمینه شاید آن زمان خیلی ها از بی پاسخ موندن
تماسشون ناراحت شدن ولی
من دوست داشتم چند روزی رو که چند ماه شد
دور از هیاهوی این دنیا باشم توی دنیای خودم
من یه نی نی گرسنه به دنیا اورده بودم
یه نی نی که شدیدا گرسنه بود
این رو دکتر متخصصت دکتر آلطیب گفت من نگفتم
افسوس که دوران گرسنگیت فقط دو ماه بود
و بعد تبدیل شدی به یه نی نی
که گرسنگی رو ساعتها به جون میخرید
و لج میکرد و شیر نمیخورد
ای دختر لج باز
امروز روز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیه
و روز تولد شما
البته به تاریخ قمری من عاشق این روزم
هیچ وقت فکر نمیکردم سالگرد
عروسی من و بابا جون بشه روز تولد شما
حالا فهمیدی این روز چه روز خوبیه
این روز واسه من و باباجون قشنگترین روز دنیاست
روزی که یه جیغ تاریخی کشیدی و به دنیا اومدی
خانم دکتر گفت که خیلی ناجور و خیلی
زود جیغ زدی قبل از اینکه کامل
به دنیا بیای آفرین جغجغه مامان
پارسال روز تولدت به قمری نه شمسی
بردمت حرم امام رضا علیهم السلام
ساعت به دنیا اومدنت تو حرم بودم
و کلی ذوق زدم و کلی تشکر کردم
الان هم یه سال گذشت خانمی من دو ساله شد
تولد عید شما مبارک
ایشالا به دنیا اومدن نی نی گل شما مهربون مامان