یه خاطره تلخ تلخ تلخ
دیروز بعد از ظهر من و باباجی و نرگس جون با هم رفتیم خونه دایی بهمن نرگس جون سه روز پیش بابابزرگ نرگس جون یعنی بابای مهربون خودم دوباره اومده بودن مشهد همگی مشغول بودیم بابای نرگس جون با بابابزرگ مشغول صحبت بودن من و عمه جی و خاله راضیه با همدیگه توی اتاق نشسته بودیم نرگس جون هم پیش ما بود ولی یهو رفت بازی چند دقیقه بعد صدای گریه اومد و قطع شد من سریع دویدم نرگس رو بغل کردم دختر دایی نرگس جون گفت که دستش لای در گیر کرده ولی نفسش بالا نمیومد من وحشت کردم سریع دویدم توی اتاق ولی یهو چهره اش عوض شد کبود نفس هم نمیکشید چهره اش خیلی وحشتناک شده بود من شروع کردم به جیغ زدن و...
نویسنده :
مامان جی
4:09