بدون عنوان
امروز با مامان جی رفتیم تاتا عباسی
من کلی تاتا بازی کردم
بعد سوار اسب شدم اسب سواری کردم
یه خورده که بازی کردم مامانم گول مالوند سرم
من رو برد بازار جنت کنارباغ ملی
من هم خوشحال چون دوباره یه عالمه تبت یه جا دیدم
تبت یعنی کفش
من عاشق تبتم
نمیدونم چرا مامان دل ادم رو خون میکنه اخه همه مغازه ها رو نیگاه میکنه هر چی من دست وپا میزنم حرف میزنم گوش نمیده با ذوق میگفتم مامان تبت تبت
میگفت باشه مامان فقط نگاه میکرد
بالاخره مغازه اخری ایستاد ورفتیم یه تبت سفید واسم خرید نمیدونم مامانم چرا فقط کفش سفید واسم میخره
اخه مگه نمیدونه من کثیفیم همیشه دوست دارم تبتا رو کثیف کنم
وقتی برگشتیم خونه یه چرخی زدم با دامن لباسم با تبتام
یه دست خوشکل هم با ذوق واسه باباجی زدمبعد هم تا اخر شب بهونه تبتا رو گرفتم اخه اثیفشون کردم مامان هم برداشتشون اخه چند روز دیگه عروسی عموجونه
من باید تبت تمیز وقشنگ داشته باشم عکس تبتا رو مامانم گذاشته واسه همه دوستا وخاله ها که من ازشون دورم که هر شب میان وبلاگ هیچ وقت هم نظر نمیزارن بعد نظرشون رو به موبایل مامان پیام میدن مثل خاله سمانه که پیام مخفی میده مثل خاله راضیه جون که اسمش رو نمینویسه مثل ازاده جون و مریم جون دختر دایی های گل مامان مثل خاله مریم وهمه خاله های دیگه که دست تقدیر ما رو از هم دور کرده و جای من پیش اونها خیلی خالیه