جمله های بیادماندنی
من از اونجایی که زبونم یه کوچولو درازه گاهی یه جمله هایی میگم یعنی یاد میگیرم کجا باید چی بگم یه روز زمستونی که برف زیادی اومده بود مامان جی داشت از برف های روی درخت ها فیلم میگرفت من هم داشتم بازی میکردم یه هو گفتم چه کار میکنیمامان تعجب کرد
وقتی سرش رو برگردوند دید من بلوزم رو بردم بالا
کلی ذوق زده اخه من هر وقت این کار رو میکردم مامان میگفت چه کار میکنی الان سرما میخوری حالا وقتی دید من خودم به خودم اینجوری گفتم کلی من رو تحویل گرفت اون وقت من یک سال و سه ماهه بودم صدای ضبط شده من رو دایم میذاشت و گوش میکرد انگاری که چی شده حالا دیروز هم مامان جون ساچمه پلو درست کرد اورد تا من بخورم من هم تا مامان جون رفت لباسها رو اتو کنه رفتم روی تخت و یه خورده غذا ریختم بعد به خودم گفتم بچه بدی شدی بچه بدی شدی مامان باز برگشت نگام کرد گفت الهی قربونت برم نمیدونم چرا ایندفعه نگفت نرگس بچه بدی شدی تازه قربون صدقه ام هم رفت من هر کس هر چی به من داد میگم منون گاهی هم میگم ارسی اون وقت مامان میگه خواهش میکنم دختر گلم