روزهای کودکی من
دیروز بعد از ظهر مامان گفت نرگس نیم ساعت دیگه میبرمت تاتا من فقط تا تا رو فهمیدم انقدر نق زدم تا مامان پاشد و اماده شد و وای رفتیم پارک از دم در خونه تا پارک تاتا عباسی خوندم اون هم با صدای بلند فکر میکنم من خیلی خوش شانسم که یه پارک کوچولو تا خونه ما فاصله زیادی نداره وگرنه این مامان تنبلم عمرا من رو میبرد تاتا عباسی یه خورده بعد اومدیم دوباره زندانی به نام خونه یه کوچولو گذشت بابا که بیرون بود اومد من هم که انگاری صد ساله باباجی رو ندیدم دویدم وبلند گفتم باباجی باباجی باباجی باباجی هم که دیگه دلش ضعف رفته بود من رو سریع بغل کرد و برد تاتا چقدر خوبه مامان وبابا هماهنگ نباشن من دوباره از زندان ازاد شدم رفتیم با بابا خوش گذروندیم ولی بازم برگشتیم نمیدونم این مامان از جون ما چی میخواد نمیذاره یه خورده خوش باشیم وقتی که برگشتیم به بابا گفت ما تازه از تاتا اومده بودیم بابا گفت اشکالی نداره بازم شب شد مامان تمام انرژیش رو صرف این میکنه تا به من حالی کنه باید لالا کنم ولی من دوست ندارم لالا کنم بابا وارد عمل شد از اونجایی که من عمرا حرف بابا رو زمین بزنم انگشت دست بابا رو گرفتم راهی شدم حالا نوبت من بود مامان رو صدا بزنم مامان ناز کنه بالاخره اومد بازم خودشون رو به خواب زدن من هم ساده فکر کردم لالا کردن رفتم بالای سر باباجی شروع کردم واسش لالایی خوندن و اروم با دستای کوچیکم میزدم توی کمرش تا لالا کنه یهو دیدم مامانم از خنده داره میلرزه حالا فهمیدم این یه بازی جدیده این هم همون مامان خوبس من هم شروع کردم به بپر بپر کردن و بریز وبپاش ولی تسلیم شدم انقدر لالایی واسه خودم خوندم تا خوابم برد هرچند که متوجه بودم که مامان و بابا یواشکی دارن به من میخندن تازه مامان صدای من رو هم ضبط میکنه حالا انگاری من کی ام خوب من هم یه نی نی ام مثل همه نی نی ها که خدا تالاپی مهر من رو انداخته تو دل مامان زهرا