یه خاطره تلخ تلخ تلخ
دیروز بعد از ظهر من و باباجی و نرگس جون با هم رفتیم خونه دایی بهمن نرگس جون سه روز پیش بابابزرگ نرگس جون یعنی بابای مهربون خودم دوباره اومده بودن مشهد
همگی مشغول بودیم بابای نرگس جون با بابابزرگ مشغول صحبت بودن من و عمه جی و خاله راضیه با همدیگه توی اتاق نشسته بودیم نرگس جون هم پیش ما بود ولی یهو رفت بازی
چند دقیقه بعد صدای گریه اومد و قطع شد من سریع دویدم نرگس رو بغل کردم دختر دایی نرگس جون گفت که دستش لای در گیر کرده ولی نفسش بالا نمیومد من وحشت کردم سریع دویدم توی اتاق ولی یهو چهره اش عوض شد کبود نفس هم نمیکشید چهره اش خیلی وحشتناک شده بود من شروع کردم به جیغ زدن و جیغ زدن یهو باباجی و بابا بزرگ نرگس جون اومدند و اول سر ما یه داد زدن ساکت شیم
آخه همه با هم جیغ میزدیم بعد سریع نرگس رو بردند و رفتند
من دخیل دلم رو بستم به همون شخصی که نفسم رو به من هدیه کرده و گفتم دخترم رو از خودتون میخوام . یه خورده بعد عمه جی گفت که خوب شده و چیزی نیست من فقط گریه میکردم با اینکه میدونستم همه چیز تموم شده و حالش خوبه فقط گریه میکردم دیدن آن صحنه وحشتناک آزارم میداد واقعا صحنه دردناکی بود نفسش بالا نمیومد طفلی خاله راضیه از اون روزی که اومده داره ضد حال میخوره همه تعجب کردیم شدت ضربه انقدر بالا بوده که طفلی بیهوش شده شب تلخی بود دیشب خیلی اذیت شدیم طفلک دخترک من یه مدته که از زمین و زمون واسش بلا میریزه چند روز پیش بالای چشمش ضربه دید و تا چند روز کبود بود باز دوباره هنوز خوب نشده پایین همون چشمش ضربه دید از نوک سر تا نوک پا اثار زخم توی بدنش فراونه و دل ما رو به درد میارهالبته یه خورده هم بدشانسه هر کاری یا بازی که انجام میده خراش برمیداره ما هم موندیم که چرا این طفلک بدنش پر از کبودیه که 90 درصدش اصلا معلوم نیست چه جوری کبود شده امشب هم که من وقت بود باباجی و نرگس جون رو به کشتن بدم با رانندگی ماهرانه ای که از خودم نشون دادم که خدا رحم کرد و دست باباجی درد نکنه که به موقع ترمز دستی رو کشید وگرنه من که هول کرده بودم و مغزم از کار افتاده بود امشب هم با استرس گذشت البته دیشب خیلی تلخ تر بود وحشتناک بود الهی از این اتفاق ها واسه هیچ بچه ای نیفته