ماجرای اولین سفر نازگل ما به کربلا
امروز روز میلاد مسعود سرور شهیدان اهل بهشت امام حسین علیه السلام بود از اونجایی که شیرین ترین خاطرات خاطرات قدم زدن توی بهشته من هم تصمیم گرفتم خاطره اولین سفر نرگس گلی رو به کربلا واسش بنویسم اول تصمیم داشتم خاطره اولین سفر خودم رو که خیلی پر هیجان بود رو بنویسم اخه یه همچین شبایی ما توی کربلا بودیم اون هم زمانی که تازه صدام رفته بود و ما هم .....ولی این وب خاطراته نازگلیه من هم تصمیم گرفتم خاطره اولین سفرش رو واسش بنویسم البته اولین سفری که توی این دنیا رفته بود کربلا از زبان خانم گل میشنویم وقتی که من به دنیا اومدم باباجون با مامان جون شرط کرد که امکان نداره که تابستان بریم کربلا اخه من گرمم میشه مامان هم گفت باشه چند سری توی قرعه کشی شرکت کردند ولی درنیومدند مامانم خیلی غصه میخورد اخه فروردین شده بود و باز هم اسممون در نیومد اخه من نذر داشتم باید میرفتم یه روز من رو بردبازار یهو از کنار یه اژانس رد شدیم و مامان بی هوا خودش رو اونجا دید و فهمید که با داشتن کپی ثبت نام میتونیم بریم همونجا بدون مشورت کسی اسم ما و خانواده دایی بهمن رو نوشت خودش هم افتاد دنبال یه پاس جدید باباجون هم که وقتی فهمید که اردیبهشت ماه میریم مشکلی نداشت
مابامداد 26اردیبهشت راه افتادیم بریم مصلی و از اونجا سمت مرز شلمچه حرکت کنیم من که با ذوق بیدار شدم نیمه شب بود وقتی مسافرها دیدند که من کوچولو هم زوارم به من میخندیدند
یهو یه اقایی از بیرون اتوبوس اومد گفت خانم این بچه رو میدید ما ببریم پایین من رو بردند و هی ادا در میوردن من هم ذوق زده بودم چه استقبال با شکوهی اون هم نیمه شب یه خورده بعد ماشین راه افتاد و من هم لالا کردم فراموش کردم من اون زمان 6 ماه و 28 روزه بودم و از اهواز رفتیم کربلا اهواز تا شلمچه راهی نیست خیلی زود رسیدیم وقتی مامان قصد داشت من رو سریع ببره توی سالن که بیدار نشم یهو مدیر کاروان توی گوش من داد زد و هم کاروانی ها رو صدا زد من هم با وحشت بیدار شدم و این شد اول ناسازگاری من مامان هر کاری کرد من لالا نکردم یه عالمه ادم بود من هاچ و واچ انها رو نگاه میکردم و اصلا دوست نداشتم لالا کنم مامان من رو توی سالن شهدای شلمچه دور میداد تا شاید من لالا کنم ولی من گریه میکردم که من رو روی دست بلند کن نمن نمیخوام لالا کنم
من فقط نیم ساعت خوابیدم نوبت کاروان ما که شد ما رفتیم پایانه وقتی سر صف چک گذرنامه توی خاک عراق بودیم من یه المشنگه حسابی راه انداختم که مامورهای عراقی مامان رو بدون نوبت راه دادن توی سالن تا نوبت کاروان ما بشه با من هم خیلی مهربون برخورد کردند کار پاسها که تموم شد ما سوار اتوبوس شدیم پیش به سوی نجف من هم که بد خواب شده بودم به هیچ صراطی مستقیم نبودم فقط گریه و گریه نزدیکهای نجف مامان هم با من شروع کرد به گریه کردن بابا هم که .... وقتی رسیدیم هتل باز من بی تاب بودم باباجی به مامان گفت امشب حرم نمیریم بچه بدجوری بیتابه
من دلم به حالشون سوخت تا وارد اتاق شدیم مامان رورویک من رو که واسم اورده بود راه انداخت و من هم که عاشق این بازی بودم خوشحال شدم من که دلم سوخته بود یهو عوض شدم شروع کردم به بازی و خنده بابا هم من رو برد حرم نمیدونید من چقدر توی حرم خندیدم همه تعجب کرده بودند که من چقدر عوض شدم من شدم یه دخمل خوب ناناسی خیلی حرم رو دوست داشتم کاشی های حرم خنک بود من هم کیف میکردم روزهای قشنگی رو توی نجف داشتم مامان توی گوشم زمزمه کرد که ما تو رو از اقا امیرالمومنین علیه السلام داریم
من رو برد همون نقطه ای نشوند که یه روز گفته بود من راضیم به رضای شما و بعد اومده بود و فهمید که من تو دلش بودم به قطره گر نظر لطف بوتراب کند به اسمان رود و کار افتاب کند یه روز ما خانواده 7 نفریمون یعنی ما و دایی جون تاکسی گرفتیم رفتیم مسجد کوفه با کاروان نرفتیم به خاطر من که ظهر بود من گرمم نشه گذاشتیم برنامه رو واسه خنکی مامان من رو پیش ظریح حضرت مسلم برد و بعد پیش مختار ثقفی و بعد هانی بن عروه بعد از خداحافظی از نجف رفتیم سامرا هرکس من رو میدید میشناخت همه به مامان جون میگفتند خانم بچتون اروم شد مامان دیگه کلافه شده بود اونجا خادمهای حرم من رو بردن توی سقاخونه ساده ای که واسه زوار در ورودی حرم بود من هم ذوق زدم اسم من رو پرسیدند و بیشتر من رو تحویل گرفتند من کاظمین هم رفتم انجا هم بچه خوبی بودم و اما بالاخره رسیدیم کربلا انجا واسم اشنا بود اخه 3 بار توی دل مامانم انجا رو دیده بودم تازه مامانم کام من رو با تربت کربلا باز کرد اون هم با اب نهری که از زیر حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام میگذره همه چیز قشنگ بود و با ارامش در ورودی من رو بغل میکردند بوس میکردند و جالب بود واسشون که من نی نی اومدم زیارت همه هم کاروانی ها من رو دوست داشتند یه روز مامان به یه عکاس گفت چند تا عکس توی بین الحرمین از من بگیره اون قدر من ادا در اوردم که همه من رو شناختند وقتی با مامان میرفتم حرم عکاسهای عرب میگفتند نرجس نرجس من شاد و سرخوش بودم اصلا اذیت نکردم مامان من رو میبرد حرم از عجایب هفت گانه من توی ان شلوغی اروم لالا میکردم شیر هم به موقع میخوردم اخه همیشه مامان با زور به من شیر میداد ولی انجا من خودم تقاضای شیر میکردم بالاخره روز اخر رسید و ما قصد داشتیم برگردیم اتوبوس ما عوض شده بود و راننده جدید بد جنس کولر رو روشن نمیکردو روی فن گذاشته بود اوایل خرداد بود و گرم دایی و بابا اعتراض کردند ولی راننده خیلی بد حرف زد وقتی ماشین ایستاد واسه تحویل غذا ما پیاده شدیم و دیگه حاضر به سوار شدن نبودیم دایی با شمسا تماس گرفت ولی انها هم جوابی ندادند دایی هم که دل پری داشت گفت من عمرا سوار شم خودم ماشین میگیرم میام مرز همه هم کاروانی ها مخالف بودند اخه ما ته اتوبوس نشسته بودیم و خیلی گرم بود ولی انها.......بادیگاردهای 3 کاروان که به 3 تا ماشین مسلح کاروان رو هدایت و مراقبت میکردند پرسیدند که چرا این چند نفر سوار نمیشن و فهمیدند که ماجرا چیه خیلی محترمانه ما رو سوار ماشین خودشون کردند و به قول خودشون تبرید رو تا درجه اخر واسه ما روشن کردند خیلی حال میداد باباجی موند توی اتوبوس اخه جاش نبود طفلی من و دایی و عمه جی و بچه ها رفتیم من کلی ذوق زدم سربازهای عراقی که 3 نفر بودند من رو بغل کردند و با من مهربون بودند بعد کلی با من فیلم گرفتند و واسه مامان و دایی بلوتوس کردند و اما راننده بد جنس بین راه کولر ماشینش کامل سوخت و هم کاروانی های ما و البته باباجون گرمای طاقت فرسایی رو تحمل کردند نزدیک مرز ما رو پیاده کردند و عذر خواهی که اگه مقامات بالا بفهمند ما رو توبیخ میکنند ما دوباره سوار اتبوس شدیم همه از دایی عذر خواهی کردند تازه فهمیده بودند که ما اون عقب چی میکشیدیم زود رسیدیم مرز و من شدم کربلایی